خانیان پیشتر به خاطر کتاب «طبقه هفتم غربی» جایزههای زیادی گرفته است.
راستی! میدانستید که او قبلاً فقط داستان بزرگسال مینوشت؟ اما نوشتن از دنیای نوجوانها آنقدر برایش جذاب شد که حالا کار اصلیاش همین شده است.در این گفتوگو، او از شخصیتها و این که چهطور آنها را پیدا کرده و پایشان را به رمان باز کرده است و ... میگوید.
- از آخرین داستانتان که در فضای جنوب نوشتهاید مدتی میگذرد. بعد از «طبقة هفتم غربی» و «غوص عمیق»، چه شد که دوباره ازیک فضای واقعگرایانه و جنوبی نوشتید؟
البته موقعیت جغرافیایی «طبقه هفتم غربی» جنوب نیست. ولی داستان «غوص عمیق» هم در جنوب اتفاق میافتد و هم عبوری است از واقعیت به سمت فانتزی. در واقع یک جور تجربه بود برای زورآزمایی با دنیای غیرواقعی. قلمزدن در این نوع ادبی کار بسیار دشواری است. نه به این دلیل که تو با یک جهان غیرواقعی و ناآشنا روبهروهستی، به این دلیل که دنیایی که خلق میکنی آنقدر باید واقعی باشد که غیر واقعی بودنش را بپوشاند. آن وقت اگر مثل «سی.اس.لوئیس» چهار تا بچه را فرستادی توی کمد لباسی و از آن طرف کمد راهی یک جنگل پوشیده از برفشان کردی، دیگر هیچ مخاطب کوچک و بزرگی به خودش نمیگوید: «این یک دروغ بزرگ است.» البته ایننکته به این معنی نیست که نوشتن داستان واقعگرایانه کار سادهای است. هر اثر هنری در هر نوع آن، بالاخره «هنر» است، و هنر بدون جوهرة «خیال» و «خیال پردازی» امکان پذیر نیست. بنابراین داستان واقعگرایانه، در واقع داستان واقعگرایانة هنری است و... آها، چرا از جنوب نوشتم؟ خب چون من هنوز هم جنوبیام و هنوز متأثر از آن فضا، موقعیت و آدمهایش هستم.
- چهطور رمان «عاشقانههای یونس در شکم ماهی» در ذهنتان شکل گرفت؟
ببینید، چیزهایی وجود دارند که عمیقاً بر ما تأثیر میگذارند. یک لبخند، یک نگاه، یک حادثه... اینها ممکن است ابعاد خیلی بزرگی هم نداشته باشند، اما تأثیراتشان شگرف است. من واقعاً نمیدانم ایدة یک داستان را کجا و چگونه به دست میآورم، اما تأثیرش را احساس میکنم. در مورد «عاشقانهها...» هم همینطور است. چندسال پیش یک شعر از یک شاعر عرب خواندم که مخاطبش شخصی بود به اسم یونس. درست یادم میآید که از بازی شاعر با این اسم خیلی خوشم آمد.
یا بعد از نگارش رمان، یادم افتاد که اوایل جنگ با جوانی همسن و سال خودم آشنا شدم که خرمشهری بود و پیانو را خیلی خوب مینواخت. میگفت که از بچگی با آثار کلاسیکی که پدرش از کشورهای دیگر برایش میآورده، آشنا شده است. اینها شاید، و فقط شاید در شکلگیری موضوع «عاشقانهها...»مؤثر بوده، اما شکل روایت و ساختار آن نکتهای است که خیلی روی آن تأمل کردم. باید اعتراف کنم که همة شوق من برای نوشتن در همین بخش است. تردید ندارم نکتهای که باعث شد دست به نگارش این رمان بزنم، نه تنها موضوع، که نوع موسیقایی ساختار روایی آن بود.
- چهقدر برای نوشتن این رمان تحقیق کردید؟
سه ماه تمام فقط دربارة موسیقی و به ویژه پیانو و ساختمان پیانو تحقیق میکردم.
- خودتان هم اهل موسیقی هستید؟
خیلی زیاد گوش میدهم. مخصوصاً وقتی مینویسم حتماً موسیقی- و ترجیحاً پیانو- گوش میدهم.
- شما یک دختر نوجوان هم دارید که یکی از کتابهایتان را به او تقدیم کردهاید؛ او چهقدر روی شخصیت اصلی کتاب تأثیر گذاشت؟
من کتاب« قلب زیبای بابور» را به دخترم، آناهیتا تقدیم کردم، چون در نگارش آن سهم جدی داشت. آن موقع آناهیتا نوجوان بود، اما حالا بزرگ شده و دیگر نوجوان نیست.
اما همچنان او اولین کسی است که داستانهایم را میخواند و نظر میدهد. او یک مخاطب حرفهای و بیغرض است. وقتی درباره کارم صحبت میکند، به دقت گوش میدهم و فکر میکنم. در مورد «عاشقانهها...» هم همینطور بود. و تأثیرش البته انکارناپذیر است.
لحن او، لحن راوی روایت «عاشقانهها...» ست.
- «یونس» شخصیت عجیبی دارد. تا حدودی هم ماورایی از آب درآمده، نه؟
اگر واژة «عجیب» را بپذیرم، باید بگویم که یونس به همان اندازه عجیب است که سارا و سام و بقیه عجیب هستند.
سام میتواند یک یونس کوچک باشد و حتی سارا. اگر واژه «عجیب» را نپذیرم، باید بگویم که یونس درست مثل سارا و سام و پدر و مادرش و حتی عموغازی، آدمهای باهوش و حساسی هستند که تعلقاتشان به نظر خاص میرسد.
سارا و سام، بتهوون گوش میدهند و تفسیر پدرشان از آثار این آهنگ ساز نابغه را درک میکنند. یونس هم به نظر من یک نابغه است. او به همة پدیدههای پیرامونش خوب دقت میکند و سعی میکند که تفسیر و تعبیر خودش را داشته باشد.
این خصوصیات نمیتواند او را ماورایی جلوه بدهد. تطبیق این شخصیت با روایتهای قرآنی است که او را ماورایی میکند.
مثل تفسیرهایی که دیدهام اینجا و آنجا درباره این کتاب نوشته شده است. این تطبیق را شما انجام میدهید، و اگر داستان امکان این ذهنیت را فراهم آورده، حتماً متأثر از موقعیت آنهاست. یک موقعیت ویژه و خاص، توان تغییر همه چیز را دارد.
- نگران نبودید که حضور یونس فضا را غیرقابل باور کند؟
موقعیت و فضای غیرقابل باور در داستان، نقص به حساب میآید. آیا فضای «عاشقانهها...» غیرقابل باور است؟ اگر این پرسش را در مورد «پیانو» میپرسیدید، حتماً بر نگرانیام صحه میگذاشتم، چون خیلی سعی کردم پیانو به عنوان یک شخصیت حضور مؤثر داشته باشد. به نظر من به اندازهای که پیانو مؤثر و شاید عجیب حضور پیدا میکند، یونس اینطور نیست.
- فکر میکنید توانستهاید حستان را به نوجوانان منتقل کنید؟
نمیدانم. این را باید از خودشان بپرسید. چیزی که من میدانم این است که مخاطبان من سختگیر هستند و هرجور داستانی را نمیخوانند.
- عشق و موسیقی و جنگ،کدام یکی از این سه عنوان توی ذهنتان پررنگتر است؟
هر سه .
- از ایدههای تازهتان بگویید؛ همانها که برای خودتان در دفترچهای یا توی ذهنتان یادداشت میکنید که بعداً بنویسیدشان.
ایدههای من، رازهای من هستند. نه به این دلیل که اگر فاش شوند چنان و چنین میشود، نه. صرفاً به این دلیل که خودم از پنهان بودن آنها لذت میبرم. چون فکر میکنم تا زمانی که درحال نوشتن آن هستم، آن ایده فقط و فقط مال من است و از داشتن آن لذت فراوان میبرم. به این خاطر است که هیچ وقت باور ندارم داستانهایم، فرزندان من هستند. وقتی رازهای من به شکل یک کتاب منتشر میشوند، دیگر راز نیستند. بنابراین بلافاصله میمیرند و من به رازهای تازهتری فکر میکنم.
- به این فکر کردهاید و دوست دارید که از روی کتابهایتان فیلم بسازند؟
خب فکر کردهام، ولی این که دوست داشته باشم، نه. به نظر من فیلم شدن اثر ادبی، برای آن فضیلت نیست. برای سینما فضیلت است ولی برای ادبیات نه. ضمن اینکه اصلاً نمیدانی با داستانت چه خواهند کرد. متأسفانه در ایران چون خیلی ازسینماگران (به جز تعداد محدودی) این را یک امتیاز برای داستان یا رمان میدانند، موضعشان«پادشاه» و « فقیر» است. فقیره، نویسنده و داستانش است و پادشاهه، سینماگر. تا از همه جهت حرمت نویسنده و اثرش حفظ نشود، رابطة یک سویه، رابطة منصفانهای نیست.
- و حرف آخر؟
چند وقت پیش یک مصاحبة تلفنی با من شد درباره ادبیات کودک و نوجوان. مصاحبه چاپ شد و من دیدم که در مصاحبه چیزهایی آمده که اصلاً مربوط به من نبوده. امیدوارم این یکی مربوط به خودم باشد.